بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش