من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟