به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم