به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم