همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر