در آستانش شمس میآید به استقبال
ماه و زمین و زهره و ناهید در دنبال
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
مردِ جوان دارد وصیت مینویسد
میگرید و ذکر مصیبت مینویسد
به روی شانۀ خاتم، که چون نقش نگین باشد
نشان نام او باید معزّ المؤمنین باشد
سلام بر تو ای رسول! نه! علیکم السلام
که پیشتازِ هر سلامی و شروعِ هر کلام
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!