نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است