علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم