دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم