برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم