آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم