هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود