گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش