گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش