اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
ای در منای عشق خدا جانفدا حسین
در پیکر مبارزه خون خدا حسین
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش