گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش