سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش