وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش