گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش