گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش