گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش