گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش