گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش