گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش