گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوۀ آهنگر آمدهست
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش