از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو