کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت