کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت