بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت