در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت