کربلا
شهر قصههای دور نیست
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت