من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید