سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خونبها جز تو
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد