جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد