در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت