بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت