بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت