سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت