از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا