بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا