بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا