پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا