رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد