بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من