آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست