با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست