سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم
روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم