تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبانِ اشکهای بیصدا گفتم حسین