من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه