تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست